زندگی نامه شهید حمید پرکار شیشوان فرمانده گردان امیر المومنین(ع)لشکر مکانیزه ۳۱عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)     به گزارش رصدمراغا ؛ حمید ، تحصیلات دوره ابتدایی را در سال ۱۳۴۶ ، در دبستان بدر ( فعلی ) آغاز کرد . او پس از بازگشت از مدرسه و انجام تکالیف ، به پدرش در میوه […]

 

شهید پرکار
زندگی نامه شهید حمید پرکار شیشوان فرمانده گردان امیر المومنین(ع)لشکر مکانیزه ۳۱عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

 

 

به گزارش رصدمراغا ؛ حمید ، تحصیلات دوره ابتدایی را در سال ۱۳۴۶ ، در دبستان بدر ( فعلی ) آغاز کرد . او پس از بازگشت از مدرسه و انجام تکالیف ، به پدرش در میوه فروشی کمک می کرد . تحصیلات دوره راهنمایی را در سال ۱۳۵۱ پی گرفت . اما بضاعت ناچیز خانواده سبب شد به ناچار برای امرار معاش ، در کوره پزخانه ها و یا کارگاههای سبزی پاک کنی به کار بپردازد . پس از پایان تحصیلات دوره راهنمایی در سال ۱۳۵۴ ، به اتفاق دوستانش محمدرضا پوررستم ، رضا قادری ، مقصود لحدی ، و حمید محمدی درخشی ، اقدام به تأسیس انجمن اسلامی مکتب قرآن در مسجد طویقون دیزج مراغه کردند و کتابخانه ای در مسجد محل دائر نمودند . پرکار در راستای اهداف انجمن اسلامی ، کلاسهایی را برگزار می کرد و با تدریس اخلاق و عقاید اسلامی می کوشید زمینه شکوفایی اندیشه دین در بین نوجوانان را فراهم آورد . در همین ایام ، بعد از فراغت از تحصیل ، به همراه خواهر بزرگترش – حقیقه – به فرشبافی می پرداخت . در سال دوم نظری رشته فرهنگ و ادب بود که انقلاب اسلامی در سال ۱۳۵۷ آغاز شد ، و حمید را نیز وارد عرصه مبارزه کرد . او با نوشتن شعار بر دیوارها و پخش اعلامیه به فعالیت پرداخت . او به کمک چند تن از دوستانش ، توانست چند قبضه اسلحه را در جریان تظاهرات به دست آورند و در جایی مناسب در منزل پنهـان کنند .
با اوج گیری نهضت ، پدر حمید به منظور جلوگیری از حضور وی در تظاهرات ، او را در اتاق حبس کرد ، اما حمید از دیوار بالا رفت و از اتاق فرار کرد و به مردمی که برای تصرف زندان مراغه در حال حرکت بودند ، پیوست . با پیروزی انقلاب اسلامی ، در سال ۱۳۵۸ ، حمید تصحیلات خود را رها کرد و به عضویت بسیج درآمد و پس از آن به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد . در این سال ، در حالی که بیش از هجده سال نداشت ، به کردستان اعزام شد و در پاکسازی مناطق بانـه ، شاهین دژ و مهاباد شرکت جست .
حمید به هنگام مرخصی و حضور در مراغه ، در جهت اهداف انجمن اسلامی مکتب قرآن ، و جذب جوانان و نوجوانان با جدیت تلاش می کرد . در اثر فعالیت های او ، کوچه محل اقامت حمید ، بیشترین شهید را در سطح شهر مراغه داشته است .
همزمان با فعالیت در انجن اسلامی ، به منظور کمک به افراد مستمند ، اقدام به تأسیس صندوق تعاونی کرد . این صندوق ، بهانه ای بود تا نوجوانان را بیش از پیش به فعالیت مذهبی و اجتماعی بکشاند و برای تشویق آنان و کمک مالی به صندوق ، جایزه ای برای کسانی که بیشترین کمک را می کردند ، در نظر گرفت . در همین راستا ، برای اولین بار نمایشگاهی از عکسهای نوجوانان هنرمند عضو انجمن بر پا کرد . با شروع جنگ تحمیلی در شهریور ۱۳۵۹ ، حمید به جبهه ها شتافت و در عملیاتهای گوناگون شرکت کرد . لیاقت و شایستگی او سبب شد که مهدی باکری – فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا – مسئولیت گردان امیرالمؤمنین را در عملیات « والفجر مقدماتی » به عهده او بسپارد . حمید با شنیدن این خبر به نزد فرماندهی رفت و درخواست کرد که مسئولیت پایین تری در سطح دسته یا گروهان در اختیار او گذاشته شود . فرمانده لشکر بعد از شنیدن درخواست حمید ، به تصمیمی که اتخاذ کرده بود ، اطمینان یافت و گفت : « در این باره بعد تصمیم می گیریم . » سرانجام ، حمید با پذیرش مسئولیت گردان امیرالمؤمنین(ع) ، نیروهای آن را به گروه هایی تقسیم کرده و از روحانیون و افراد صاحب قلم برای آموزش قرآن و عقائد دعوت می کرد . با ادامه حضور در مناطق عملیاتی ، تحصیل خود را پی گرفت و موفق به اخذ دیپلم در مناطق عملیاتی شد . او در کارهای کوچک و بزرگ جبهه پیشقدم بود و در این راه از هیچ کاری فروگذاری نمی کرد ، تا حدی که اگر فرد غریبه ای به محل استقرار گران امیرالمؤمنین می آمد ، فرمانده گردان را نمی شناخت. او در گردان تحت فرماندهی خود ، دسته های نظافت تشکیل داد و خود نیز در یکی از این دسته ها حضور داشت و هیچ فرصتی را برای نظافت چادرها و ملزومات از دست نمی داد . او شهید چمران را الگوی خود و رزمندگان معرفی می کرد .
حمید پرکار ، همچنان در جبهه بود تا این که در سال ۱۳۶۲ ، عملیات خیبر آغاز شد و او به عنوان فرمانده گردان امیرالمؤمنین(ع) ، در ابتدای عملیات مجروح شد و در بیمارستان بستری گردید . در عملیات خیبر ، جزایر مجنون آزاد شد ، اما ارتش عراق تمام تلاش خود را برای بازپس گیری آن مصروف داشت و توان زیادی را وارد منطقه کرده بود . به ناچار مهدی باکری – فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا – گردان امیرالمؤمنین را که حمید پرکار را در بین خود نداشت ، در جزایر مجنون مستقر کرد ، اما در اثر فشارهای عراق ، دستور برگشت گردان به مقر را صادر کرد . یکی از نیروهای گردان در خصوص حوادث این زمان می گوید :
در اولین مراحل عملیات خیبر بود که حمید به شدت مجروح شد و به بیمارستـان انتقـال یافت . دو روز از استقرار گردان در جزایر مجنون نگذشته بود که بنا به دلایلی ، به دستور فرمانده لشکر – مهدی باکری – نیروهای گردان به مقر خود در دزفول برگشتند . وقتی به مقر رسیدیم ، حمید را دیدیم که با سر و دست باندپیچی شده ، به محل گردان آمده است . وقتی علت مراجعت وی را جویا شدیم ، گفت : « چون شندیم که گردان عازم منطقه است پنهانی از بیمارستان خارج شدم تا با شما به منطقه اعزام شوم ، ولی گویا بخت با ما یار نبود . »
او پس از پایان عملیات خیبر ، به زادگاهش بازگشت و بار دیگر کار در پایگاه بسیج ، انجمن اسلامی و … را با جدیت دنبال کرد .
از این که دوستانش یک به یک به صف شهدا پیوسته و او جا مانده بود ، احساس دلتنگی می کرد . نقل است روزی در پایگاه بسیج والفجر مسجد الله وردی ، با تنی چند از دوستان نشسته بودند که حمید نگاهی به عکسهـای شهـدای نصب شـده بر دیـوار پایـگاه انداخت و خطاب به آنان گفت:
تا چند وقت دیگر تمام دیوارهای پایگاه با عکسهای شهدا پر می شود و برای ما دیگر جایی نمی ماند و باید عکسهای من و محمدرضا عادل نسب ( از دوستان حاضر در جمع ) را به سقف آویزان کنند .
حمید چنان دلبسته جبهه و جنگ بود که وقتی مسئولیت اداره یکی از فرمانداری ها یا شهرداری های استان به وی پیشنهاد شد ، نپذیرفت و گفت : « انسان هر آنچه را که خدا صلاح بداند ، باید قبول کند و خداوند رحمان و رحیم صلاح می بیند که حمید به جبهه بازگردد . » در نتیجه حمید ، بار دیگر به جبهه ها بازگشت و پس از مدتی ، مرخصی گرفت تا مادر بیمارش را به زیارت امام رضا (ع) ببرد . در تدارک سفر بودند که نامه ای از لشکر ۳۱ عاشورا به دستش رسید و در آن از او خواسته شده بود هر چه سریعتر خود را به لشکر معرفی کند . صبح روز بعد حمید پرکار آماده شد تا به جبهه بازگردد . به هنگام وداع ، مادرش خطاب به او می گوید : « من شب گذشته سیدی را در خواب دیدم که سفارش می کرد به هنگام رفتن قرآنی را به شما بدهم . » در جواب مادر گفت : « قرآن دارم . » ولی مادرش اصرار سید در رویا را گوشزد کرد و حمید به ناچار پذیرفت و گفت : « اگر چه قرآن دارم ، با وجود این قرآن شما را می برم . »
حمید پرکار پس از اتمام هر مرخصی و به هنگام بازگشت به مناطق جنگی ، وصیت نامه قبل را از مادرش می گرفت و وصیت نامه جدیدی را جایگزین می کرد . اما در دفعه آخر ، زمانی که وصیت نامه قدیمی را گرفت ، وصیت نامه جدید را به او نداد . وقتی مادرش علت را جویا شد ، جواب داد :
مادر ، بگویید با خانواده من همانطور رفتار کنند که با خانواده دیگر شهدا می کنند و وصیت نامه من همان وصیت شهداست .
او پس از آخرین وداع ، در عملیات کربلای ۵ ، در منطقه شلمچه ، در سال ۱۳۶۵ شرکت کرد و هدایت گردان امیرالمؤمنین(ع) را در این عملیات به عهده داشت . او باید نیروهای گردان را در داخل کانالی « به ستون » جلو هدایت می کرد . نیروهای گردان با تجهیزات کامل در کانال آماده اجرای مأموریت بودند . صبح روز ۴ دی ۱۳۶۵ بود که با اذان عادل محمدرضا نسب ، نیروهای مستقر در کانال از خواب بیدار شدند و برای اقامه نماز صبح به امامت فرمانده خود آماده شدند . ناگهان صدای انفجاری از جلوی کانال توجه همه را به آن سو جلب کرد . هنوز صدای اذان به گوش می رسید که عده ای از بچه ها به طرف کانال دویدند و حمید را به همراه سه نفر از کادر فرماندهی غرق در خون دیدند . آنها مورد اصابت گلوله خمپاره قرار گرفته بودند . حمید از ناحیه کمر مورد اصابت ترکش واقع شده بود ، و پس از خواندن شهادتین به شهادت رسید . پیکر او را به همراه جنازه سه رزمنده دیگر – عاصمی ، خدایی و امامی – در گلشن زهرا (س) مراغه به خاک سپردند .